غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :220097
بازدید امروز : 27
 RSS 

   

خطا کار
از همه‌ی دنیا ترسیدم، چون همیشه به این فکر بودم که مبادا از دستشون بدم، از مرگ ترسیدم چون با رسیدنش همه‌ی دارایی‌هامو از دست می‌دم و بعد از مرگ دیگه هیچی ندارم، ولی هیچ وقت به خاطر کارهای گذشته از مرگ نترسیدم.

حواسم نبود که با مرگ باید به یه نفر جواب بدم و هیچ وقت به این فکر نبودم که با مرگ، خواسته یا ناخواسته باید به ملاقاتی یه نفر برم و بگم توی این دنیا چکار کردم و چکار نکردم.

ولی باید قبل از رفتن به حساب‌ها رسید و به خدا جواب داد. می‌خوام یه بارم شده قبل از تموم شدن همه چی به حساب و کتابام برسم، به‌خاطر همین می‌گم: خدا هیچ کاری نکردم و می‌دونم تو آگاهی که نه به تکلیفم عمل کردم و نه حق تو و دیگران را ادا کردم. خدا، از حرفها و دستوراتت سر پیچی کردم، چون فکر می‌کردم به تو می‌رسم و یه روزی بالاخره جبران می‌کنم، اما روز جبران هیچ وقت نرسید و هر چی جلوتر رفتم منزل دنیا برام لذت بخش‌تر شده و بیشتر از قبل همه چیز رو فراموش کردم. خدا می‌دونم که خیلی کارا بود که نکردم ولی تو هیچی نگفتی، می‌دونم که هر کسی به جای تو بود همه چیزا رو می‌گرفت،  ولی تو صبورانه همه چیزو دیدی و هیچی رو نگرفتی،چون تو خدایی و همواره مهربان و بخشنده.

دوست دارم عزیزترینم



نویسنده » غزل » ساعت 10:41 عصر روز جمعه 87 خرداد 17



 

 

بـــاران

 خدایــا !

 قلبهای ما را چه آسمانی باشد چه دریایی ، پاک و مطهر بگردان و برکت حضورت را در آن قرار بده .

بعد از مدتها آســـمان بارید ..

آســـمان چشمان من هم ، همنوا با باران شد ...

و یــاد و خاطرت در وجودم ریشه کرد...

و بـــاران، غبار خاکستری تنهــائی‌ را ربود...

و در دلم آرزوی؛ او، من، تو شود شکوفــا شد!!!

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 1:45 عصر روز سه شنبه 87 خرداد 14

آسمان بی ستاره
رخت سفر بسته‌ای ستاره‌ی من!!!
لختی صبر کن تا ابرها بروند...
اگر در حضور ابرهای تیره عزم سفر کنی، آسمانم تا همیشه ابری خواهد ماند...
در آسمان دلم همتای تو نیست که اشک چشم ابرهای تیره را بخشکاند!!!
لحظه‌ای بیشتر بمان!!!
نگذار حرفهایم در دل بماند، حرفهایی که دوست دارم همسفرت باشد...
یادت باشد در گذر از لحظه‌ها، چشم‌هایت را بگشایی تا مبادا شقایقی را لگد کنی!!!
در مسیر راهت شکوفه‌های خاطره فراوان است، مبادا کاری کنی که شکوفه‌ای بپژمرد!!!
ستاره‌ی زیبای من...
فراموش نکن دل اقاقی‌ها بی‌نهایت نازک است و نگاه نسترن‌ها شکننده!!!
چشم‌های روشن نرگسی‌ها چراغ راه تواند، از شاخه نچینیی‌شان!!!
این مهم را به‌خاطر بسپار...
از لبخند تو گلهای ناز دلم جان می‌گیرند و از اندوهت خارها...
شادمانی‌ات دلم را به رقص وامی‌دارد و افسردگی‌ات سکوتم را...
پس نگذار کودک لبخند بر لبهایت، به‌خواب فرو رود...
به‌ چلچله‌ها لد نبند، زود ترکت می‌کنند، و با پرستوها هم‌سفر نشو که تا سرما تنشان را بلرزاند فراموشت خواهند کرد...
ستاره‌ی زیبای من...
بدان که هم‌کیشانت هر چند به گونه‌ای همراهند، اما با شادمانی‌ها همرامند و با ستاره‌ی دلتنگ، غریبه‌اند...
هر گاه دلتنگ و غریب شدی به خاطر بیاور...
یک نفر اینجاست که تا همیشه شریک اندوه تو نیز هست و هر زمان به آسمانش برگردی، از شادمانی پر خواهد گرفت...
کاش می‌دانست چه آورد بر دلم...
25|10|86



نویسنده » غزل » ساعت 12:0 عصر روز پنج شنبه 87 خرداد 9

مادرم با توام, با تو مهربانم

بلند شو مادر... بلند شو

بلند شو و به رسم دیرین و گذشته‌ات, آیینه را در برکه‌ی وجودت بیانداز که من تماشای خویش را در همه‌ی وجود تو عاشقانه ‌می‌خواهم...

مادرم بلند شو و به‌سان هر روز صبح ,با کنار زدن پرده‌ای، گنجشک‌های کوهی را با آن طنین دلنواز صدایت به اتاق تاریکم دعوت کن تا صبح‌گاهان, غرق در شور و شادی شوم...

مادرم ای تک قصه‌گوی شبهای بی‌خوابیم, بلند شو که دیری است این دلم برای شنیدن قصه‌ی دختری که عاشق مادرش بود تنگ است, مادر بلند شو و برایم تعریف کن...

مادرم ای تنها تکیه‌گاه همه عمرم, بلند شو که این تن کم جانم, تاب بی‌تو بودن را ندارد, من بی‌تو می‌شکنم...

مادرم بلند شو که می‌خواهم برایت بخوانم, آری می‌خواهم آواز بخوانم, همان شعری که همیشه برایت می‌خواندم و تو گریه می‌کردی...

ای مادر عزیز که جان داده‌ای مرا.....

سهل است اگر که اکنون جان دهم برای تو....

یادت همیشه سبز...

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 7:56 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 31



نویسنده » غزل » ساعت 12:31 صبح روز دوشنبه 87 اردیبهشت 30

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >