غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :220686
بازدید امروز : 5
 RSS 

   

                                    به یاد ...

می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی
می رسد روزی که احساس مرا باور کنی
می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار
خاطراتی را که با دریای اشکت تر کنی
می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی
بوته های وحشی گل را ز غم پر پر کنی
می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی

 

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 12:6 عصر روز جمعه 87 اردیبهشت 13

 

خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی

نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم

که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،

حالم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،

از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،

مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف

 و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم

چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛

اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی

و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی

 بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی

با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به

 دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف

گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،

شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،

سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و

 به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی

نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی

 آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی

و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه

 انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه

می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه

به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب

رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی

که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من

صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد

یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن،

دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی

 سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،

من باز هم

منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید

 امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای

کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم

و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی.

 

دوست و دوستدارت :خدا

 



نویسنده » غزل » ساعت 11:56 صبح روز جمعه 87 اردیبهشت 13

     

مهربان‏ترین همراه

 

 گاهی اوقات آنقدر احساس ترس ، دلشوره و تنهائی به سراغم می‌آ ید که فکر می‌کنم تنها تر از من کس نمی‌باشد. 

اما نه ... در این دنیا، مهربان دوست و نازنین رفیقی دارم که همیشه برای من بهترین‌ها را خواسته است.

او همه جا را می‌بیند و از همه چیز من با خبر است و همیشه با دیده اغماض بدی‌های مرا می‌بخشد.                                                    

با تمام تقصیرات، وقتی صدایش می‌کنم با مهربانی پاسخم را می‌دهد و دستان گرمش آرامم می‌کند. 

غصه نخور من اینجا پیش تو هستم، غمی به دل راه نده من تو را دوست دارم، نترس من همیشه با توام، تو آفریده‌ محبّت منی ... تو با دیگران مشغول و... و من به یاد تو. همواره در همه احوال مراقب توام. بازگرد که همیشه دیده به راه بندگان خود می‌باشم. خیالت جمع جمع، تو را تنها نخواهم گذاشت. 

 

فرازی از دعای ابو حمزی ثمالی 

 

خدایا ‍‍! به عزتت سوگند که اگر برانی از درگاهت، نمی‌روم، حتی اگر به بندم کشی و روی لطف از من بپوشی و در عیان کردن بدی‌های من در نظر خلایق بکوشی، حتی اگر مرا در آتشت اندازی و میان من و خوبان در گاهت فاصله اندازی ، محال است که دست امید از ضریح لطف تو بردارم و روی از آستان مهرتو بگردانم.

الهی! رویم از معصیت سیاه است و پشتم از بار گناه خمیده، اما باز به تو رو می‌کنم و از تو حاجت می‌طلبم، فقط مهربانی و کرامت توست که جرأتم می‌بخشد.

خدایا! من رسیده‌ام بدین پایه از امید که تو آرزوهای مرا با ترازوی لیاقت‌های من نمی‌سنجی، ملاک تو در بخشش، ارزش من نیست، کرامت خود توست. پس بدی‌های من تو را از اجابت و کرامت و رأفت باز نمی‌دارد.

خدای من! دست امیدم را بگیر و گوش اجابت به نیایش‌هایم بسپار. کوه آ رزوهایم اگر چه سر به آسمان می‌کشد، اما ره‌توشه رفتارم حقیر و زشت و شرم‌آور است. تو نعمت عفوت را با پیمانه آرزوهایم ببخش نه با ظرف کوچک و آلوده اعمالم و مرا به تلافی بدی‌هایم مجازات مکن، که شأن کرامت تو برتر از مجازات گنهکار است و ظرفیت حلم تو افزون‌تر از کیفر تبهکار.

الهی! من پناهنده فضل تو شده‌ام، به کرامت تو دخیل بسته‌ام و از خشم تو به دامن مهر تو گریخته‌ام . این تن عریان گناه نیازمند لباس ستّاری توست، تو را به آبروی تو سوگند که مرا در آفتاب سوزان شماتت رها مکن. پس به کرامتت بگذر و از دریچه عفوت به این خطاکار بنگر.

                                        رهایم مکن مهربان خدای خوبم



نویسنده » غزل » ساعت 9:59 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 5

شاید هم پنجره ای هست و من نمی‌بینم

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته‌اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا
رفت. نمی شود سرک کشید و
آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش این دیوارها
 پنجره داشت و کاش
می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.. شاهد هم پنجره‌اش زیاد بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلاً
 فراموش کرد که دیوار هست و شاید می شود تیشه‌ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه‌ای، شاید
 شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن
 نور، برای عبور عطر و نسیم، برای ... بگذریم. گاهی ساعت‌ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را
 می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف
 بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط
 خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار، مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ
 کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
 گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در می‌زنم، در
 می‌زنم، و می‌گویم: « دلم افتاده توی حیاط شما، می‌شود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می‌اندازد این طرف
 دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می‌دهم
و آن قدر دلم را پرت می‌کنم
آن قدر دلم را پرت می‌کنم تا
خسته شوند، تا دیگر دلم را
پس ندهند. تا آن در را باز کنند
و بگویند: بیا خودت دلت را
بردار و برو. آن وقت من می‌‌روم و دیگر برنمی‌گردم.
من این بازی را ادامه می‌دهم ...

          نویسنده: عرفان نظر آهاری          



نویسنده » غزل » ساعت 3:41 عصر روز شنبه 87 فروردین 31

خدا آمد و توی قلبم نشست
دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم، قفل بود

کسی قفل مرا وا نکرد
یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است؟

یکی گفت:

چرا دیوارهایش سیاه است!؟

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می‌خری؟
و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم

ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

عرفان نظر آهاری



نویسنده » غزل » ساعت 1:11 صبح روز شنبه 87 فروردین 24

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >